از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

تازگی

دلم یه معجزه میخواد... 

یه معجزه ی خیلی بزرگ!  

یه معجزه ی باورنکردنی!... 

دلم میخواد یه سفر داشته باشم!... یه سفر دور و دراز... برم کاشف بشم!  

شاید بتونم یخ رو کشف کنم! شاید تونستم ابرها رو کشف کنم! شاید تونستم تو رو کشف کنم!!... 

میخوام برگردم به اول دنیا... 

همونجاییکه تمام آدمها برهنه بودند... 

همونجاییکه تمام سنگها گنده بودند... 

همونجاییکه جهان٬ چنان تازه بود که خیلی چیزا هنوز اسمی نداشت و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره می کردی! 

همونجاییکه یک روز نام کوچکم از دستم افتاد...! 

... 

رو غبار پشت شیشه اسم خوبتو نوشتم 

مثل هرروز و همیشه اینه انگار سرنوشتم 

رو تن سرد درختا اسممون و حک میکردم 

به امید روز دیدار به تو هرگز شک نکردم 

بگو بیهوده نبوده اگه عاشق تو بودم 

نگو عمر من تباه شد اگه اسم تو رو خوندم 

نگو اشتباه میکردم همش از رو سادگی بود 

نگو عشق ما تموم شد که تو دستات زندگی بود... 

 

پ.ن: چقد دلم واسه بابام تنگ شده! تا حالا هیچوقت انقد قدر خانواده ی خوبم رو ندونسته بودم!  

 

پ.ن: خودت هم میدونی من چی میگم ولی خودتو میزنی به اون راه!! 

  

من در عشق صالح بودم و در جاده ای بن بست ،

عاشقانه به خواب رفتم .

جرم من این بود ، عشق در بیداری است .

 

مدارک من عاشقانه بود اما ،

محکومیت ام هولناک بود .

حکم من ،

در یک بعد از ظهر پاییزی ، بعد از وفاتم صادر شد .

 

غافل بودم که به زورق من ،

با بادبان های کشیده ،

در خیابان های شهر دستبند می زنند .

در ارتفاع مرگ و تشویش های سرشار از کسالت ،

دانستم بادبان هایم پر از بادهای سمی بود ،

و زورق تنها و بی همتایم را به سمت ساحل های خیانت میبرد .

باد سمی ،

نفس یارانم بود که عاشقانه دوست شان داشتم و تا هنوز ،

در علفزارهای کودکی دویده بودیم .

خیانت در دستهایم جاگیر نمیشد .

دستهای من ،

فقط اندازه های عشق را میدانست .

من شریف و تنها و بی دلیل ،

به ناموس هستی متصل بودم .

چاره ام آن بود ،

در یک عکس با آنها نمانم ...  

پ.ن: اینو از وبلاگ سیامک جان نوشتم. چون خیلی قشنگ بود.

بدبختی!

فقط اومدم بگم من باز اومدم سمنان و ................بدبختی بازم شروع شد...))):

خدا

یه حس خوب... 

حس تنفس... 

حس زندگی... 

بازم تونستم خدا رو ببینم... 

تونستم پاک بشم... 

بازم خدا بغلم کرد... 

مرسی خدا جونم...  

دلم خییییلی برات تنگ شده عزیزم... نیستی این چند وقته! همه چی اتوبوسیه!... خیلی دلتنگم... ولی بازم آرزو میکنم همیشه شاد باشی عشقم... با شادی توعه که منم شادم همدمم...