از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

...

... 

نمیشه رو تو حساب کرد 

مث آفتاب زمستون... 

میری بیخبر 

نگفته میشی باز دوباره مهمون...!!

دلتنگه دلتنگم!...

این پرنده ی بی قرار

با نُت زنگ زده در گلو

دنباله ی آوازش را چه گونه بخواند !

آیا زمان آن رسیده که دیگر

با عصایی

از شاخه های سرخ گلی زیر پر

از شاخه ای به شاخه ی دیگر پر گیرم ؟

تا کی باید منتظر بمانم .

چهل و هفت سال !

چهل و هفت خار !

که به هر خاری

دسته گلی بسته است .

از این پیش تر چرا

معنای چهل را نمی فهمیدم

می خواستم در آسمانِ بهار بنگرم

و مسیح را ببینم

می خواستم ببینم

به صلیب ماندگان ، چه گونه

بر استر جاودانگی می نشینند ،

اما نگاه کن که چه بارانی باریده است .

می خواستم ترانه ی داوود را بشنوم

و ببینم

آوازهای جاودانه را با چه نت هایی می نویسند ،

آخر من

چهل و هفت ساله ام

و مداد من

بوی خون تاج مسیح می دهد

و نمی دانم دیگر

                  آفتاب و پرندگان

                  چه هنگامی زیبایند .

چهل و هفت سال !

و این برای پرنده ای که آوازش را

                             پیشاپیش

                             قسط لانه ی خود کرده

                            هیچ عمر کمی نیست .

به کجا خواهی رفت

و روزگارت را چرا

به چراغ های قرمز می بخشی

بی آن که در سراسر عمرت

صدای به هنگامی بشنوی .

با این همه بازگشتی اگر و مرا ندیدی

و اگر دیدی که اجاق ها خاموش است

و سایه های خانه تو را نمی شناسند

نگران چیزی مشو

بنشین و ببین

شاید کسی به نام مرجان

هرگز بدین جهان نیامده باشد

شاید کسی که تو می شناخته ای

مرغی غریب با بال های سفید بود

که بر ملافه ی ارزانی نقش بسته بود

و به رهگذرانش بخشیدی .

آخر ببین چه گونه سراپایم سفید می شود

بی آن که دانه ای گندم

در هیچ آسیابی

آرد کرده باشم ...

تظاهر میکنم!

تو با دلتنگی های من 

تو با این جاده همدستی... 

تظاهر کن ازم دوری 

تظاهر میکنم هستی...............  

 

پ.ن: هیچوقت دلم نمیخواست تو وبلاگم غمگین بنویسم! ولی دیگه واقعا کم آوردم!