از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

تو نیستی!

چقدر تنهایی سخته ها... تازه دارم لمسش میکنم... یاد تقریبا یکسال و نیم پیش افتادم... همون موقع که قرار گذاشته بودیم یه هفته با هم حرف نزنیم! یادته؟  

بعدشو یادته؟ من چقدر میترسیدم! نمیدونم از چی! ولی هی بهت میگفتم انگار منتظر یه چیزی ام! سردم بود انگار!... 

مث الان که سردمه!... یه برف سنگینی دیشب تو اتاقم اومدو قلبمو زیر خروارها برف له کرد! ...

یاد این جمله ی شمس افتادم...

از تو جدا شدم چون سیبی از درخت... درد کنده شدن با من است!...

روزگارم بد نیست... به قول سهراب... سیب هست... ایمان هست...

من هستم... ولی تونمیدونم چرا نیستی!!... دیروز تمام اتاقمو گشتم! تو قفسه ی کتابام... تو کمد لباسام... تو ویترین عروسکام... حتی رفتم توی آینه رو هم گشتم! اما تو نبودی!!

چرا انقدر بیخبر آخه؟؟

الان اومدم اینجا ببینم شاید اینجا باشی! ... ینی تو این نوشته هامو میخونی؟؟

سردمه... مث یه گنجشک وسط قطب شمال!

چه سردرد عجیبی گرفتم!

بگذریم!...

داشتم درس میخوندم به یه جمله رسیدم خیلی قابل تعمق بود!

نوشته بود: we are born to endure!

زاده شده ایم برای تحمل کردن!!

ولی آیا واقعا همینه؟

ینی زندگی هیچ چیز زیبایی نداره؟؟

همش دروغه؟ درده؟  

دلم یه خواب ممتد میخواد! درست مث تو!....

ینی من انققققد بدم؟ یا شایدم اصلا خوب نیستم! یا اصلا شاید من هیچی نیستم!!!

...

حوصله ی درس خوندن ندارم دیگه!

خیلی کسل شدم!

...

با این تفاسیر ما...( ماکه نه من و تو! چون هنوز ما نشدیم!) باید یکم دور شیم! نه! دور ینی چی! باید یکم..... یکم.... واقعا نمیدونم!!!

 داشتم فکر میکردم خوش بحال یلدا! اونموقعها که داشت از آشناییش با شوهرش می گفت و میگفت که چجوری با اینکه هممممممه ناراضی بودن ولی این دوتا ازدواج کردن کلی انرژی مثبت میگیره آدم! ایکاش میشد منم مث اون بودم!

پ.ن: دوست جونام نگران من نباشید! وضعیت ظاهریم خوبه! مشکل از باطنه که داره داغونم میکنه! سعی میکنم زود خوب شم ... سخته...

من تو را دوست دارم چون...

من تو را دوست دارم...

همین عبارت ساده...

اما گویا

اما فراخ

اما پهن...

من به عشق تو عشق می ورزم!

من با عشق تو جدل نخواهم کرد که عشق تو روز و خورشید من است...

و من با شب بحث نمیکنم که آن جایگاه تنفس عشق تو است...

آه... آیا فراموش کردم که بگویم چقدر دوستت دارم؟؟

آیا هرگز به تو نگفته ام که حضورت برای قلب من چون خورشید است برای روز... چون آب است برای ماهی...

به تو گفته ام که حضورت که وجودت چون رودها جاریست

چون درختان ایستا و پابرجاست

چون حضور شعر و تبسم آینه ها دل انگیز است

تو همچون حضور خاطره ها شادمانم میکنی...

هزار بار میگویم ...

دوستت دارم...

چگونه از من میخواهی مساحت عشقم را اندازه گیری کنم؟

چگونه میخواهی چیزی را بیان کنم که به زبان نمی آید؟؟

آه... بگذار کلماتی را بیابم که بتوانند حجم دلتنگی مرا برایت بیان کنند!

بگذار زبان باز کنم و بتوانم بگویم که چقدر نزدیکی به من...

چطور از من میخواهی این را ثابت کنم که وجودت برای من

چون وجود نخل هاست...

چون حضور دریاهاست...

چون گل آفتابگردان است که هرروز برای لمس بوسه ی خورشید سر بلند میکند...

اکنون بگذار تو را به زبان سکوت بنویسم...

وقتیکه احساس من در بحر و قافیه نمیگنجد!

چرا من تو را دوست دارم؟

از من مپرس که مرا دیگر اختیاری نیست...

پ.ن: این همه ی حرفهای ناگفته ی دیشبمه! تمام مدت داشتم گریه میکردم! لال شده بودم! شاید ناراحت شی ولی... من لیاقت اینهمه خوبیه تو رو ندارم! خودتم میدونی!

فال...

درست سه سال پیش بود. دوستش بهش گفت بیا بریم خونه مریم اینا مامانش فال میگیره خیلی جالبه! ولی خوب اون که به فال اعتقادی نداشت فقط برای وقت پر کنی رفت اونجا!  

یه خانوم تقریبا مسنی بود. رو هوا هم فال میگرفت! نه قهوه ای! نه پاستوری!... خیلی بیخود بود! ولی خوب اون گوش میداد. 

 اولش بهش گفت یه پسری توی کوچتونه که خیلی دوستت داره! خیلی برای اون جالب بود! آخه حقیقت داشت! ولی خوب با خودش گفت شاید شانسی یچیزی گفته! 

 بهش گفت دانشگاه تهران قبول میشی و با یکی از همکلاسی هاتم ازدواج میکنی! اون زد زیر خنده! کلی خندیدن با دوستاش! آخه خیلی بی مزه بود! 

 اون روز تموم شد و همه چی از یاد اون دختره رفت!  

چند ماه بعدش یکی ازدوستای دیگش یه خانومه ای رو بهش معرفی میکنه که توی اصفهانه و تلفنی از روی قرآن فال میگیره! میگفت که خیلی درسته! ولی خوب این دختره بازم اعتقاد محکمی نداشت! فقط از روی کنجکاوی به اون خانومه زنگ زد! خانومه خیلی یجوری بود! اول اسم مامانشو پرسید! بعدشم یهویی مریضیه مامانشو گفت! گفت که مامانت چند ساله از یه پادرد بدرنج میبره! خوب این درست بود!  

دختره یکم از خانومه ترسیده بود! نمیدونست چرا! خانومه بهش گفت: با یه نفر هستی و خیلی هم دوسش داری اونم تو رو دوست داره اما شما مال هم نیستید! ... پشت دختره لرزید! مگه میشد؟! اون به خدا ایمان داشت. میدونست حکمتی پشت این آشنایی بوده! ولی خانومه با ایمانی راسخ اینو بهش گفته بود!... 

 اون روز تموم شد... روزها گذشت ولی این دوتا فال هنوز تو ذهن دختره میچرخید! با اینکه تلاش میکرد خودشو راضی کنه که اینا همش خرافاته و باید بهشون خندید! ولی...نمیشد که نمیشد! یه چیزی مث خوره روحشو میخورد! دختره خیلی تنها بود! حتی تنهاتر از خدا! دختره اون پسره رو دوست داشت اما نه فقط با احساس سعی میکرد عقلشم بکار ببنده! سعی میکرد زیاد غصشو نخوره و البته تو این راه موفق بود!  روزها گذشت...  

دختره این داستانو به پسره گفت! ولی پسره گفت: نه اینا همش دروغه! امکان نداره! نباید بهش فکر کرد! ولی دختره بازم فکر میکرد!... همش فکر میکرد! ... همیشه فکر میکرد! مخصوصا موقعهایی که همه چی بد میشد! وقتی باهاش قهر میکرد به اون فاله فکر میکرد!... اون دختره هنوزم فکر میکنه!... ینی خدا میخواد اینجوری امتحانش کنه؟؟!!! ... هنوز نمیدونه!...