از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

دلم میخواهد...

دلم آرامشی جاودانه میخواهد...

من میخواهم بروم تا ته دشت...

بدوم تا سر کوه...

دورها آوایی ست که مرا میخواند...

من میخواهم سبد سبد غنچه از دستانم جاری شود...میخواهم دخترناز باشم!

دلم جاودانگی کورش کبیر را میخواهد... من دلم گوهران میخواهد...

دلم هوای شعرهای پاک سهراب را میکند گاهی...!

من دلم آدامس خروس میخواهد! همانکه هر ازگاهی که از مدرسه می آمدم میخریدم! دلم کودکی میخواهد...

دلم پر از هواست... هوای پاک و خنک زندگی... دلم پر از شوق است... پر از شوق دلدادگی....

جسمم سراپا تمناست... تمنای نوازش و پرستیدن...

گویی حواست نیست پسرک... تو بردی این دل کوچک و شیرین مرا...!

من دلم میخواهد... من دلم اشعار سرشار شمس میخواهد... دلم نوشتن میخواهد... گفتن می خواهد...

من دلم نیمرو میخواهد! همانکه گاهی وقتی گرسنگی غالب میشود کلی مزه میدهد!

دلم یک پارچه سادگی میخواهد... دلم سادگی نیمرو وار میخواهد...!

گاهی اوقات دلم هوس آن خانه مان را میکند ... همانکه گوسفندانش در پشت پنجره ی اتاق من نفس میکشند... همانکه عشایرش تو را محو سادگی شان میکنند...

همانکه میتوانم صبح ها با سگ گله ای که در پارکینگ مان انتظار میکشد همراه شوم تا دم ایستگاه...!

شاید انتظار مرا میکشید این چند سال... که اینگونه بی تابی میکرد...! شاید!

دلم زندگی عشایر وار میخواهد...

دلم آبنبات چوبی آقا مجتبی خدا بیامرز را میخواهد!

راستی چه زود مرد!...

خدا بیامرزدش...

دلم آهنگهای قدیمی حبیب میخواهد...

دلم یه کم غذای هندی و مکزیکی میخواهد! غذاهای تند تند ... میخواهم آتش بگیرم!

میخواهم خاکستر شوم ...

دلم زندگی ققنوس وار میخواهد...

.

.

.

گویی خسته ام...

باید بخوابم

شب بخیر نازنینم...