از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

خداوندا...

(( نسبت به زمان احساس خوبی ندارم! اگه بیشتر بشه ما دچار گمراهی می شیم))

آره درسته...!

خدایا کمکمون کن...

پ.ن: از خدا دور شدم چند وقته! خیلی بهش احتیاج دارم...

دعا کنید واسمون دوست جونام...

پر کشیدنی میخواهم تا بیکران... دلم میخواهد بال و پر در بیاورم به سوی زمان پرواز کنم... میخواهم برسم به زمان...

امنیت...

امنیت... 

           امنیت... 

                      امنیت... 

حسی که مدام به من القا میکنی...خوب میدونی که یه زن به اولین چیزیکه احتیاج داره حس امنیته...  

اشکام باز داره میریزه...( به قول خودت مرواریدهام ) باز دلم بی تابی میکنه... 

میگم دارم میرم جوجه... دارم میرم... 

( زنگ ها به صدا در آمده اند ) این جمله اخیرا توی ذهنم می چرخه...  

 

 

کار داری به شدت...  

سرت خیلی شلوغه... 

ولی منو رها نمیکنی... میگم برو به کارت برس میگی الانم دارم همین کارو میکنم! تویی تمام کار و زندگی من...!  

بازم مرواریدام میریزه... 

نمیدونم چرا بند نمیاد؟!  

 

مدام امنیت... قربون صدقه... آرامش... 

چقدر دلم هوای نزدیکی میخواد... چقدر زندگی خوبه... چقدر آسمونم زیباست... 

 

 

پ.ن: کمه فرصت دیدار تو این عالم مستی /  میخوام با تو بخندم به زمونه٬ به هستی... 

پ.ن: نگاه میکنم٬نمیبینم٬چشم منو هوای تو پر کرده... گوش میکنم٬ نمیشنوم٬گوش منو هوای تو پرکرده... 

پ.ن: سر به روی شانه های مهربانت میگذارم٬ عقده ی دل می گشاید گریه ی بی اختیارم... 

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...

بانگ رفتن...

دیروز بعد از ظهر رفتیم که من رنگ اتاقم رو انتخاب کنم. اولش که میخواستم سورمه ای کنم ولی از اونجاییکه بابا عاااشق نوره! گفت نه خوب نیس! منم رنگ آبی رو انتخاب کردم. البته دو طرف دیوار قرار شد آبی کمرنگ بشه و دو طرف دیگش آبی پررنگ. 

خوب شد. ینی آقا نقاشه یکم برام رنگ زد بهم نشون داد خوشم اومد.  

دیروز با دختر عمم رفته بودم. کار من که تموم شد بهش گفتم بیا بریم بگردیم توی این محله ی جدیدمون٬ من که هیچ آشناییتی ندارم با اینجا!  

رفتیم تا ۹ شب گشت زدیم.  

کلی راه رفتیم . اولین خصوصیتش که به دلم نشست سکوت و محیط آروم و خلوتش بود. بهم آرامش میداد. البته من گاهی اوقات هوس شلوغی تهران رو هم میکنم ولی خوب...  اونجا برای روح سرکش و آشوب من بهتره!  

دومین خصوصیتش هواش بود. محشر بود! حرف نداشت... انگار نه انگار تابستونه! یه نسیم خنک شبانگاهی تو خلوت خیابوناش... حس زندگی بهم داد!  

از طرز ساختموناشم خیلی خوشم اومد. شیک بود. به دل می نشست.  

دیشب همش با خودم فکر میکردم میرسه اون روزیکه من با جوجه دست در دست تو خلوت ناب این خیابونهای عریض قدم میزنیم... چقدر دیشب نفسم از هوای تو پر بود جوجه... 

انگار نصفی از تنمو جا گذاشته بودم... ! نمیتونستم درست تنفس کنم!   

همه چی خوبه اونجا فقط... ... ... فقط دوری روح نازکمو خم میکنه! ... 

 

پ.ن: فیلم ( مادر ) رو دیدم. اونم به دلم نشست. یه جورایی دیالوگای نرمی داشت.  

پ.ن: همه چی برای رفتن آمادست! احتمالا ۲ هفته دیگه! ولی آیا منم آماده ام؟!!   

 

پ.ن: دختر عمه جون میگفت اینجا شبیه جردنه!!!!!!! من: جااااااااااااان؟؟!!!!    اما  ... آیا...!؟؟؟ 

پ.ن: دیشب خواب اون پسر عاشق رو دیدم! همونیکه یه جورایی مهر من به دلش شدیدا نشسته بود و چند وقتیه که کات شده! توی خواب خیلی پریشون بود! نمیدونم ینی از رفتن من ناراحته؟! از اینکه دیگه نمیتونه از پشت پنجره منو ببینه!  

 

پ.ن: ناقوس ها به صدا در آمده اند... بانگ رفتن میکند این پرنده ی ناگزیر... وقت وقت بیداری ست... آیا تاب خواهم آورد؟!............. 

 

پ.ن: احساساتی که الان دارم به شدت درهم....! خوب٬ عالی٬ بد٬خیلی بد٬ نگران٬ مضطرب٬ استرس٬ ابهام...!