از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از تو چه پنهان...

از تو چه پنهان

تو را در خود پنهان کرده ام

گاهی اما از همه

از حرفهای میان این همهمه می ترسم

من از معنای بعضی ترانه ها

از یاد آورد نا ممکن و محال می ترسم

کلمات کوتاهند

معانی نامراد و آدمها به شک

فقط به همین دلایل ناگوار

از خدا که پنهان نیست

محبوب خوبم را که تویی در پیراهنم پوشیده ام...

پ.ن: فیلم دلشدگان رو دیدم... خییییییلی بهم چسبید... عااااااشق شخصیت طاهر شدم... محشر بود...( مرسی سانیای خوبم)

پ.ن: این روزا خیلی دلم هوای خونه ی جدیدمونو میکنه... دلم لک زده برای یکم تنهایی ... یکم خلوت با خودمو کتابام. با خودمو دیوارای اتاقم. با خودمو نقاشیهایی که میخوام بکشم روی دیوار. بعضی موقعها فکر میکنم چقذر حس نرم و خوبیه من توی اتاق جلوی آینه روی یه صندلی نشستم محو تمام زیبایهای زنانه ی خودم لبامو سرخ میکنم گونه هامو سرخ میکنم چشمامو سیاه... قشنگترین لباسامو می پوشم . پا میشم میرم کنار پنجره... وای چه نسیم شبانگاهی خنکی ... میرم مینویسم... چقدر نوشتن بهم احساس میده... گاهی وقتا در اتاقو می بندمو شروع میکنم به رقصیدن.. یه رقص ناز و نرم... همونیکه تو دوست داری... میام روی تختم دراز میکشم . توهم پیشمی . پیشم دراز کشیدی... میگم میخوام مستم کنی جوجه ... میگم ولی چجوری؟ میگی: دستمو میذارم زیر سرت با اون دستم نوازشت میکنم با نگاهم زیبایی و روی ماهتو ستایش میکنم از لبام نعمت لمس لبتو دریغ نمیکنم با حصار گرم بدنم به دور بدن بی نقصت به خواب راحتی دعوتت میکنم...  همین جا آخر همه چیزای خوبه. همین جاست که احساس میکنم به خواب فرو رفتم... به یک خواب عمیق جوجه...

پ.ن: ببخشید پی نوشت طولانی بود!

...؟!

امروز که دلتنگم... ناگهانه ظغیان کن... شهر بهت و بهتان را به حادثه مهمان کن...امروز چه دلتنگم... 

 

اصلا قشنگ نبود 

زنگ ها به صدا در آمدند 

برج ها قیام کردند 

خط های کف دستم قیام کردند 

خیابان ها قیام کردند 

به لحظه ای که معاشقه در من بود 

به لحظه ای که من قیام کردم 

 

حالا که فکر میکنم میبینم 

سال هاست که زنگ ها به صدا در نیامده اند 

سال هاست کسی در من قیام نکرده است 

سال هاست با کسی در پارک به چای ننشسته ام 

سال هاست که کلید کلمات مادری ام را در اقیانوسی دور گم کرده ام 

 

حالا که چشم گشوده ام به روی دنیا 

به روی خودم چاقو کشیده ام 

آنقدر پارس کرده ام  

که باران بیاید 

خون های مرا بسوی تو جاری کند 

در آغوششان بگیری 

بزرگشان کنی 

و بعد 

به رویم لبخند بزنی...! 

 

حالا بیا و گونه های کبودم را به طرز خودت رنگ کن 

بیا و روزنه ها را فراخ کن 

بیا و زنگ ها را به صدا در بیاور... 

 

پ.ن: ایکاش وقتمون زودتر میرسید... 

پ.ن: میدونم منم باید یه کاری میکردم ولی....نمیدونم... 

پ.ن: بازم از اون دعاهای خوبتونو میخوام دوستای مهربونم... 

پ.ن:این من نیستم! باور کن دلم میخواد بهترین باشم  

پ.ن: تو ماهی... میدونی؟... 

پ.ن: آفتاب آسمانی... بی نهایت بیکرانی... 

پ.ن: انققققد دلم هوای آغوشتو کرده جوجه... دلم میخواد سر بذارم انققققد گریه کنم تا بمیرم...! 

خیلی دلتنگم جوجه  

کجایی؟  

برگرد...

یه روز سرشار...

امروز با عطی قرار گذاشته بودیم بریم بعد از قرنی فیلم ( درباره الی...) رو ببینیم! قرارمون سینما سپیده بود! خوب به من نزدیکتر بود تا عطی. من یکم زودتر رفتم که برم دنبال سی دی فیلمهای ( علی حاتمی ) بگردم. از وقتی سانی گلم توی وبلاگش در مورد فیلمهای حاتمی نوشته بود و انقققد قشنگ و نرم وصفش کرده بود دلم نیومد نبینمش! رفتم بعد از کلی گشتن از یه جای قدیمی توی میدون انقلاب چهار تا از فیلماشو گیر آوردم( دلشدگان٬ مادر٬ کمال الملک٬ حاجی واشنگتن) البته میخواستم ( هزاردستان ) هم بگیرم که دیدم بودجه ام نمیرسه دیگه!!!! خلاصه من به تنهایی دو ساعت تمام توی انقلاب گشتم تا عطی خانوم تازه ساعت ۷ تشریف آوردن که دیگه از فیلم میلم خبری نبود!!! کلی غصه خوردیم! ولی خوب باز من چهار تا کار مثبت انجام دادم!  

جوجه طلا بهم زنگ زد همون موقع و گفت کجایی؟ گفتم : انقلاب. گفت: پس واستا بیام دنبالت. منم که از خدا خواسته گفتم: بیا عزیزم.  

چقدر دلم هواتو کرده بود بعد دو سه هفته! از دور میبینمت٬ میام میپرم تو ماشین! سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام... وای چقدر دلم میخواست بغلت کنم! دستمو میگیری و میبوسی و تمام احساساتی رو که باید بهم بدی و منتقل میکنی...  

چقدر ناز روحمو با حرفات ناز میکنی و به وجد میاری... 

چقد خوشگل شدی خانومم... 

چشات...چشات چقدر خوشگلند مرجان... 

الهی دردو بلات بخوره تو سرم ... 

واااای جوجهههههههههه..... 

میگی دستتو بذار روی دنده٬ من دستمو بذارم روش...! میگم من بلدمااااااا...  

با عشق نگام میکنی و میگی میدونم گللللللم... 

به وجد میام... 

از زمین می رویم... 

سیراب میشوم از عشق... 

یه جا کنار یه آبمیوه فروشی نگه میداری... میگم چیشد؟  

چی میخوری خانومم؟ 

هرچیکه تو بخوری... 

نه دیگههههه ! بگو... 

برام یه چیز خومشزه میخری که عاشقشم... موز انبه... 

واسه خودت آناناس میخری... 

بهم میگی: میدونی چی دوست دارم مرجان؟ 

دلم میخواد وقتی تو شدی عروس خونه ی من ٬ هروقت که من اومدم خونه برام آب آناناس درست کنی... 

منم میگم: باشه پس توام برام انبه همیشه بخراااااااااااا... 

می خندیم... 

شاد میشیم... 

سرشارم میکنی جوجه...  

از عشق 

از تنفس 

.... 

زودی سوار میشیمو منو تا نزدیکای خونه میرسونی... آخرین حرف... 

دوستت دارم  

مرسی که اومدی... 

مواظب خودت باش... 

پ.ن: این روزها دلم بی تابی میکنه... انگار منتظر یه حادثه ی خوشایند عشقیه! 

دلم دیگه دست خودم نیست... 

 

پ.ن: هرچه زودتر این فیلمهایی رو که خریدم میبینمو میام براتون میگم که احساسم چی بود نسبت بهشون... 

دوستون داررررررررررررررم...