از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

ناگهان من...!

میخوام حرف بزنم باز...!  

نمیدونم با کی؟ در مورد چی؟ ولی میخوام حرف بزنم... فقط حرف بزنم...! شاید به قول اون: زنا فقط دو تا گوش میخوان! همین...! این حرف خیلی دردناکه... میدونستی؟!... نه دیگه نمیدونستی!  

آدم روحش هرز میشه وقتی این حرفو میشنوه! ... 

اصلا دلم نمیخواد یه زندگی عادی داشته باشم! اصلا دلم نمیخواد هیچوقت هیچوقت واسه همدیگه عادی و تکراری بشیم! دلم میخواد هرروز یه چشمه ی جدید از زندگی رو کشف کنیم...  

ولی اون شب من عادی شده بودم!!... عادیه عادی... تکراری ...! همون شبو میگم... تو ماشین...! تو حتی صدامو نمیشنیدی! چه برسه.....! 

شاید هیچی متوجه نشده باشیا! ولی من له شدم!... 

میگم اگه فکر میکنی .... شدی برمااااا...!!!!  

وای چقد دردم میاد!... 

دو شب پیش یه خواب عجیب دیدم! خیلی عجیب و البته بیشتر باور نکردنی! برای خودت تعریف کردم... میخندی میگی : هنوز دستم رو نشده!!! 

قلبم تیر میکشه ...! شاید اونم تعجب کرده!... 

یه فکر جدید دارم برای این احتمالات لعنتی! شاید بشه باز روحم آروم شه یه روز... 

این شک و تردید منو از بین ببر... این شب هرزه رو از بین ببر...  

بذا باز بشم همون دخمل کوچمولوی بابایی!... بذا باز ناز کنم واسه بابایی... بذا تو بخل بابایی جا شم... نذا قد بکشم که از آغوش تو بزرگتر بشم! مگه همیشه خودت نمیگی: قد آغوش منی... نه زیادی نه کمی... 

آره منو با خودت ببر............  

یه سوال: چقد براتون مهمه که طرف مقابلتون پولدار باشه؟!.... ( این کاملا بی ربطه به این متن! فقط میخوام نظر خواهی کنم! )

این احتمالات لعنتی...!

 چقد بده گاهی اوقات احساس کنی اونقققد تنها موندی که دلت میخواد بمیری! اونقد نادیده گرفته شدی که دلت واسه یه ذره توجه یه ذره نازکردن لک زده! دلت میخواد فریاد بزنی خداااااااااااااا... کجایی پس؟ بیا دستامو بگیر بیا روحمو نوازش کن خدای بزرگ من...

از همه جا گم شدم! همه جا! انققققد شک و تردید به من تزریق کردن که دارم منفجر میشم! انقد درگیر احتمالات شدم که حقیقت رو به کلی از یاد بردم! حقیقتی که تو توش هستی . حقیقتی که تو باشی همون که من میپرستمش... نمیذارن با تو خوب باشم! بخدا نمیذارن! این شبهه ها... این تردیدها... این نیرنگ ها...دلم میخواد چشامو ببندم و وقتی باز کردم ببینم تو بغلت آروم آروم خوابیدم و تو داری تو چشام نگاه میکنی و میگی چقد دلم برات تنگ شده بود...و من باز چشامو میبندم تا حرفت یواش یواش در روحم حل بشه!... نمیخوام بخونم: 

 منه سرگردونه ساده تو رو صادق میدونستم این برام شکسته اما تو رو عاشق میدونستم...! میخوام بگم: 

 طلوع کن طلوع کن در این ستاره مردگی که از تو تازه میشود این خلوت سرخوردگی... 

دلم میخواد برام شعر بخونی باز پشت تلفن! دلم میخواد تو خیابون بلند جیغ بزنی که چقد دوستم داری! دلم میخواد بهم بگی مرجان اینا همه دارن دروغ میگن بهت! این منم که حقیقت و بهت میگم... اونوقته که من بال در میارم و در روح تو پرواز میکنم...

بذار... بذار من در تو پرواز کنم... 

آفتابی شو من خیلی خاکستری ام...

فرزانه

( زندگی بهتر از این نمیشه... زندگییییییییییییییی... روز دیدار اومده عشق من از راه اومده...! ) 

وای یادته فرزانه ؟  

یادته هروقت میخواستی بیای خونمون من تو حموم بلند بلند این شعرو فریاد میزدم؟! 

یادته برای دیدن چشمات لحظه شماری میکردم؟ درست مثل الان که دارم برای فردا لحظه شماری میکنم!  

فرزانه تو بهترین روزها رو بهم هدیه دادی. توبهترین من بودی و هستی همیشه... تا آخر دنیا... 

تو رو خدا دیگه از اون حرفا تو وبلاگت ننویس دلم میگیره!  

اگه تو نباشی باور کن من مردم! به معنای واقعی میمیرم فرزانه!... 

برای دیدنت نمیدونی چقد روحم بی تابه... داره بال و پر در میاره... 

حالا باز میخونم...: زندگی بهتر از این نمیشه... زندگییییییییییییییی ... روز دیدار اومده عشق من از راه اومده... خورشید روبرومه ...تاریکی تمومه... دیگه اومد از راه اونکه آرزومه...  

پ.ن: فردا میرم پیش فرزانم... خییییییییییییییییییییلی خوشحالم...