از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

اوراسپاس که ازهمه طالبان دهرتنهامرابه پاس حریمش مجازکرد...

نام خودرابه فراموشی اگربسپارم          ای خدانام توهرگز نرود از یادم...  

همه در حسرت دیدار رخت مینالند        خوش به حال من که ازین غم آزادم... 

شاید ازخودتون بپرسیدچرااین اسموبرای وبلاگ تازه تاسیس شده ام انتخاب کردم خوب حالا تصمیم دارم که براتون بگم.  درحقیقت زندگی دوباره ی من تازه یک ساله که شروع شده! یعنی دقیقا از۲۶/۱/۸۷ .  روزیکه خداگوشه ی چشمی به من کردوازهمونجابود که من ذوب شدم وگرگرفتم ودوباره شکل گرفتم! کی فکرشومیکرد یه ترم دومی اسمش توی قرعه کشی دربیاد!؟ کسایی بودند که درطول ۴سال هم اسمشون درنیومده بود. راستشوبخواین خودمم هنوز باورم نشده!!  یادمه اونروزا همه ی بچه ها توشوروحال اسم نویسی بودند ولی من تصمیم نداشتم ثبت نام کنم چون میدونستم مث همیشه اسمم درنمیاد! فقط یک روز مونده بود به پایان ثبت نام و فرداش روز بزرگ وحساس قرعه کشی تو مسجد دانشگاه بود. روز آخریکی ازدوستام که الانم توی همون مکان مقدسه بااصرارتمام منو بردبرای اسم نویسی! منم که هیچ امیدی نداشتم به حرفش گوش دادم.  فرداصبحش یه روز خاص بود واسه من. وقتی مامانم بهم گفت که مرجان اسمت توی قرعه کشی برای مکه دراومده!!!! اونموقع هیچ حرفی نداشتم واسه گفتن! فقط احساس میکردم پاهام داره کم کم سست میشه! فقط به گفتن  عه ه ه ه ه  بسنده کردم!!   تا اینکه روز موعود رسید. باتمام استرس هاوترس هاو ۸ ساعت تاخیردرفرودگاه!!!!!!  مرجان خانوم راهی شدن!! نمیدونم ازکجای اون سفرم باید شروع کنم و چی بگم!؟ وقتی رسیدم به مدینه حس غربت خاصی داشتم نمیدونستم ازکجانشات میگرفت! هرچی بودخیلی شدید بود. به محض ورود به هتل مدیرکاروانمون اجازه رفتن به مسجدالنبی روداد.  برای دیدن لحظه شماری میکردم هر مسجدی روکه میدیدم میگفتم اینه اینه!! غافل ازینکه اونجا مسجدنبود پناهگاه روح انسان بود شفاخانه بود وبرای روح درمانده ی من حکم نوشدارو راداشت! بعداز۵روزعبادت وتزکیه ی روح دیگه وقت دیداریار بود.وقت دویدن بسوی صداهایی بود که در طول این چند سال روح مرا به سمت خودش فرا میخواند! بعدازطی کردن ۵ ساعت راه با اتوبوس به منزلگاه معشوق رسیدیم.  دقیقا ساعت ۲ صبح بود وماتوی حیاط پشتی مسجدالحرام بودیم. مدیرکاروانمون هی پشت سرهم میگفت بچه ها فقط پشت سر من حرکت کنید وچشماتونوببندید چشماتونو ببندید چشماتونو ببندید وایکاش چشمانم هیچگاه بسته نمیشد !ایکاش هیچوقت پلک نمیزدم! ایکاش دهها صدها هزاران چشم داشتم! ایکاش وقتی دیدمت تاب ایستادن داشتم! ایکاش به جای آن سه آرزو ازتو خودت را از خودت میخواستم! ایکاش تا ابد برایت پیشانی به خاک میساییدم! ایکاش هیچوقت آنقدر چشمانم پرازاشک نمیشد که چهره ی ملکوتی ات را تار ببینم!  راستی چراجانم رانگرفتی؟! چرامرا آشفته وپریشان ودرمانده وگدای خانه ات نکردی؟! چرادستان منه عاجز را مملوازبوی خانه ات نکردی؟؟؟    ..................................       آنقدر چرابرایم مانده که خودم هم گمشان کردم! این دیدارروح مراجلا بخشید مرا به من نشان داد وایجا بود که من گفتم.........((( ازنو زنده شدم!)))........  

امیدوارم یاراین گوشه ی چشم را به تمام طالبان کویش بکندو امیدوارم من لایق این گوشه ی چشم بوده باشم.