از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

لمس خدا...حس مرگ...حس نزدیکی...!

دیشب با خانواده ی عمم رفته بودیم نمایشگاه( حکیمیه) ما که خریدی نداشتیم. اونا میخواستن واسه پسر کوچمولوشون کیف مردسه و مدادو ... بخرن. توراه برگشت من تو ماشین نمیدونم چم شد یهو!

ولی احساس کردم تونمایشگاه کلی انرژی منفی گرفتم! ازکجاوکی؟ خودمم نفهمیدم! ولی کاملا میزان همه چیم افتاده بود پایین! اعتماد به نفس.روحیه. عشق. حتی جوجه ی خونم!

ناخودآگاه دلم گریه میخواست. چشام خیس شدن!

یه حس گنگ و عجیبی بود! انگار خدا انقد بهم نزدیک شده بود که داشت روحمو نوازش میکرد! آره همین حس بود! روحم ناز میشد! قلبم در جریان بود! دستام داغ داغ بود درست مث یه گوله آتیش! دیشب دلم میخواست انگار پرواز کنم! باورکنید تمام این احساسات رو داشتم! انگار یه لحظه روحم تاب این همه عشقو نزدیکی رو نیاورد و داشت کنده میشد از تنم! دردو احساس میکردم!

همون شبش جوجه طلا قشنگ فهمید که حالم خوب نیس! بهم میگه مرجانم میدونم روح تب دارت الان نوازش میخواد.

وچه خوب نازم میکنی ... چه خوب از خدا میگی جوجه...اون شب تله پاتی بالایی بینمون برقرار شد! انگار خدا میخواست از طریق جوجه حرفامو جواب بده و روحمو در بر بگیره. جوجه دیشب حرفای جدیدی بهم میزد! همش از خدا میگفت. تاحالا انقد عمیق لمسش نکرده بودم! از پشت تلفن انقد قشنگ نور میداد که اتاقم روشن روشن شده بود! پر از نور... پر از معنویت... آره جوجم انگار دیشب از نفست نور می بارید روی قلبم... چقد ناز ونرم خداروحس میکنی تو این شبا... اعتقاداتت برام مقدسه... چقدر ارتباط داری... تنها چیزیکه میتونستم بهت بگم این بود که چقد روحت بزرگه جوجه...چقدر...

خدای من مرسی که بازهم یک دریچه از وجود نابت رو برام آشکار کردی و نذاشتی احساس تنهایی بکنم... مرسی خداجونم...

امسال ماه رمضون با اینکه همه روزه ها رو نتونستم بگیرم ولی خیلی ارتباطم برام راضی کننده بود. امیدوارم بتونم شبای قدر هم به حس لمس خدا برسم... 

پ.ن: یه جمله از آنتونی رابینز خوندم خیلی برام جالب بود. نوشته بود:" لازم نیست انسان کاملی باشید فقط سعی کنید یک نمونه ی عالی از نژاد انسانی باشید."

 

التماس دعا دارم دوستای ماهم...

پراکنده هایم...!

 سلااااااام سلام سلااااااااااااااااااامHello

مرجان خانوم اومدددددددددددن   

وای چقد دلم تنگ شده بود براتونااااا ....! 

خوب من بازم میخوام از همه جا بگم!  

اول ازهمه مرسی ازهمه ی دوستای نازم که به یادم بودیدو با نظراتتون کککککلی بهم روحیه میدید!ومنو خوشحال میکنید...  

فقط چندتا خبر بدم و برم که کلی کار دارم! 

  

* رفتم تاب و دامن خوشملمو از جوجم گرفتم! وای انقد قلبمو ناز کرد این لباسه که خدا میدونه! تا خونه رو ابرا بودم! 

 

* یکی از دوستای نازنینم عروس شد! الهی بگردم! کلی هم برای اون حرف دارم... 

 

* دیشب یه اتفاق عجیب معنوی برام افتاد که خیلی روم تاثیر گذاشت! اگه بتونم به تحریر در بیارمشو خوب توصیفش کنم حتما براتون میگم... 

 

* در ضمن... سانیای نازم اگه این نوشتمو میخونی یه خبر از خودت بهم بده. نگرانته مرجان... 

 

دوستون دارمااااااااااااا

کادو بارون...! (:

خوب دخترعمه جون هم رفتش خونشون. من موندم و شما دوس جونام... 

امروز دلم میخواد پراکنده حرف بزنم! از همه جا و همه کس... 

 

*دیشب اولین مهمونیمون تو خونه ی جدیدمون برگزار شد! اولین افطاری که عمه هام و عموم اومدن. خوب بود. خیلی خوش گذشت. فقط یه قضیه ای که من از دیشبه رفتم تو فکرش این بود که نمیدونم چرا همه دیشب از عروس شدن من حرف میزدن!!  (: 

من رفته بودم تو اتاق نماز بخونم بعدش که اومدن بیرون دیدم زن عموم داره میگه آره داشتم چند روز پیش به این فکر میکردم که واسه روز خواستگاریش بیام یه نوع بستنی خیلی خاص درست کنم. عمم از اونطرف میگفت آره واسه نامزدیشم خودم واسش کلی تزئینات دارم! منم مثل این انسانهای از همه جا بی خبر رفتم گفتم عههه! زن عمو دخترتو میگی؟! حالا که سنش کمه! اونم با جدیت تمام گفت: نه عزیزم واسه تو!!!!!! من...!!!؟؟  

این یکیش... دوباره اومدیم توی اتاقم عمم اومده میگه به افتخار عروس خانوووم..!!!!!!!!  

من واقعا موندم اینا مگه چیزی میدونن!!!؟؟؟؟  از دیشبه هنگ کردم!  

خلاصه دستی دستی دارن مارو عروس میکنناااا.  (:   

 

*یکشنبه خودم برای اولین بار رفتم تهران! خیلی خوب بود. رفته بودم دخترعمه جون رو بیارم خونمون. داشتیم برمیگشتیم خونه که دیدم جوجه زنگ زدو گفت: خانومم کجایی؟ گفتم دارم مانتو میخرم جوجه. گفت میشه من یک دقیقه بیام و شمارو ببینم ؟ آخه یک امانتی دست من داری!!  

امانتی ی ی ی؟!! جوجه داری سربه سرم میذاری..؟ نه خانوم فقط بگو دقیقا کجایی من اومدم!  

منم که از خدا خواسته ه ه ه ه....(:  

خلاصه جوجه اومد دیدم دستش یه کارتون بزرگه! جوجه این چیه بااااااااااااز؟!!! 

هیچی خانوم ببر خونه میبینیش. وااااای نمیدونید چه ساعت نااااسی واسه اتاقم خریده بوووود! آخه چند روز پیش داشتیم حرف میزدیم(پشت تلفن) گفت مرجان راستی تو ساعت تو اتاقت داری؟ گفتم: نه جوجه واسه چی؟ دیگه هیچی نگفت و بحث و عوض کرد تا امروزکه...!  

وای جوجه تمام اتاقمو از آن خودش کرده... لوستری که نور میده به اتاقم... عشق میده به روحم... ساعتی که ثانیه ثانیه ش جوجه رو واسم تداعی میکنه... وای مرسی جوجه...  

*دیشب دوباره جوجه زنگ زده ... ببخشید خانوم من هی مزاحم شما میشم یه کار کوچولو داشتم باهاتون!  

ای جااااااان (: 

بگو نازم... خانوم من الان توی یه فروشگاهم و میخوام برای شما خرید کنم!!!!!!!!!!!! جوجه ه ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه بسته ه ه  ه ه ه ه ه ه.....!  

خانوم خواهش میکنم فقط گوش کن و بگو کودومش؟!! یه شلوار برمودا با یه تاب؟ یا یه دامن کوتاه با یه تاب؟  

هیچکودوم...!!!!  

خانووووووووووووووووووم...! 

آها مث اینکه عصبانی شدی! خوب دامن...((: 

وای حالا از ذوق دارم میمیرم که پنجشمبه برم دامنمو بگیرم ازش! (:  

بهش میگم آخه جوجه اینارو موقعی بخر که بتونم برای خودت بپوشم آخه! ...  

 

*واااای جوجه عسکای نیناییشو برام آووووورد! الهی ... بچم مث ماه بود! 5-6 تا عسکای دوران نی نی شو برام آورد! تا خونه انقد قربون صدقه عسکا رفتتتتم که دیگه نزدیک بود دخترعمه بزنه منو!! (: میخوام بزنمشون به دیوار اتاقم. 

 *قرار شده بعد از مدت هاااا بعد از شبای قدر بالاخره با جوجه بریم بیرون. یه افطاری ناب به یاد اون روز ناب ... پارسال... دربند...جمشیدیه... چه روز سرشاری بود... از ساعت ده صبح با هم بودیم تا هشت شب... اول جمشیدیه... بعدشم برای افطار دربند... یادش بخیر... چقدر دلم هوای اون روزای پاکو کرده... 

چقدر دلم تنگه برات... میدونم خیلی گرفتاری... بار این مسئولیت همش رو دوش توعه!  

خدایا ... به امید خودت قدم برداشتیم... هوامونو داشته باش...