از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

از نو زنده شدم

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

بازهم دانشگاه...!

سلام سلام سلام ... صدتاسلام... 

بازم یه چند وقتی نبودم! کلی دلیل داشت این غیبتم!  الان همشو براتون میگم دوست جونام...  

اول از همه بگم که مرجان خانوم الان با آبکش هیچ فرقی نداره!! سوراخ سوراخ شدم!! 

انقده مریض بودددددددددددددددم...!!! ))): بله سرما خورده بودم٬ کلی گلوم عفونت کرده بوووووود!! )): فکر کنم این چندتا روزه ای که پشت سر هم گرفتم اینجوری ضعیفم کرد!  نیس که من پهلوونم! واسه همینه!! (:  خلاصه همه جام درد میکنه! مث این پیرزنا زانو درد گرفتم وحشتناک! آره مادر پیر شدیم رفت! ((: دکتره هم نامردی نکرد سسسسسسه تا آمپول بهم داد!!! این چند روزه هم روزه نگرفتم. فکر کنم خدا دوسم نداشت که نیرومو ازم گرفت! خیلی افسرده شدم!  

خوب این از احوالات جسمیم! حالا میخوام حرف بزنم همینجوری... 

 

۱) فقط تونستم دو شب اول رو برم مسجد. این شب آخری اصلا جون نداشتم! ولی جوجه رفت همشو. خوش به حالش... ): 

 

۲) فردا ساعت ۱۲ ظهر انتخاب واحد دارم! اصلا حالم بهم میخوره وقتی اسم دانشگاه میاد! اه اه...!  

اگه بتونم فردا عمومی بردارم کلی خدا دوسم داشته! البته اگه ۱۷ واحد تخصصی داشته باشیم. اگه ۱۹ واحد باشه که اصلا نمیتونم عمومی بردارم!  

 

۳) بله دوستای خوبم دیگه سمنان به ما خوابگاه نمیدن!! البته لطف دارن!!! ماهم مجبور شدیم بریم خونه اجاره کنیم! با ۳تا دیگه از دوستام یه خونه بزرگ اجاره کردیم. خوبه ولی خوب پولشم خوبه!!! خلاصه این ترم وضعیتم فرق میکنه و با این تفاسیر بیشتر اوقات سمنانم! متاسفانه!! 

 

۴) انقققققد مدیر گروه ما لطف داره که خدا میدونه!! برنامه ریزی کرده واسه این ترم اصلا نااااااااب...!  از شنبه ساعت ۸ صبح کلاس دارم تا ۱۲ روز دوشنبه! بعد دیگه ندارم تا ساعت۱۰ روز چهارشنبه!! واقعا گل کاشته!!  باهمه ی این تفاسیر من دیگه نه رنگ تهرانو میبینم نه البته جوجه رو!!!  

 

۵) خوب شبای قدر هم گذشتن. اگه یادتون باشه قرار بود جوجه بعد از شبای قدر به باباجونیش بگه. ولی خوب الان یکم شرایط روحی بابا بده! اگه بگه شاید ازروی عصبانیت تصمیم بگیره! فعلا منتظریم... خیلی دعا کنید دوستای مهربونم... 

به جوجه میگم جوجه روز خواستگاری هم احتمال داره من نباشم! سمنان باشم با این وضعیت کلاسام! اگه نبودم عکسم هست دیگه!! ((((:   

اینم از این... دوست جونایی که روزه میگیرین واسه منم دعا کنید زودی خوب شم بتونم روزه بگیرم.  

مرسی 

دوستون دارم...

گلایه !

 میخوام غر بزنمو گلایه کنم امروز!! 

از چند تا چیز خیلی بدم میاد(منظورم تو این دنیای مجازیه ها)!  

از وقتیکه عضو این مجموعه ی مجازی شدم تجربه های بسیاری کسب کردم! 

 

۱) چند وقت پیش رفته بودم تو وبلاگ یه بنده خدا که نمیخوام اسمشم بیارم! از یه عکسش خوشم اومد خواستم کپی ش کنم.  همین که گزینه ی کپی رو انتخاب کردم کامپیوترم منفجر شد گویا!!!!!  واقعا یکی نیس به اینا بگه آخه آدم مومن انقد بخیلی که یه عکس جونتو در میاره؟!!! من اگه از وبلاگ تو نگیرم بالاخره پیدا میکنم یه جا که آخه!!! واقعا...! با یه لبخند فقط از وبلاگش اومدم بیرون!!  

 

۲) از این آدما که تو این دنیای مجازی فقط زبون میریزن حالم بهم میخوره! ایناییکه دو روز همراه همیشگیتن بعد که تو دوبار پیششون نمیری خداحافظ شما...! از ایناییکه با گفتن جانم عزیزم قربونت برم احساس میکنن خیلی آدمای نازی هستن!!  

 

۳) این یکی دیگه خیلی برام زور داره!! من خودم به شخصه هرکسیکه برام کامنت میذاره سعی میکنم حتما جوابشو بدم حتی در حد یه مرسی یا ممنونم. مگر اینکه طرفو نشناسم. متنفرم از این آدما که براشون نظر میذاری جوابتو که نمیدن هیچی! اصلا اگه ازشون سوال پرسیده باشی جواب سوالتم نمیدن!!! آخه بنده ی خدا خوب اگه نمیخوای جواب بدی حداقل بگو شرمنده جواب نمیدم!! این که قشنگتره تا طرفو اسگل کنی!!! واقعا که....! 

 

همین دیگه...! آخیییییییییییش راحت شددددم...! (: 

شما هم اگه گلایه دارین بگیداااااا ! همین جا محفوظ می مونه! (:

یه خواب خوب!

چند شب بود خواب زیبایی می دیدم. یه خواب نازک و نرم... یه خواب مث روح لطیف و بی گناه بچه ها...

خوابم خیلی معصومانه بود ولی انگار تهش یه چیزی سخت آزارم می داد! انگار اون دور دورا یه دخترک مظلوم و ناز که یه لباس سفید پوشیده بود و کلی گل رو تنش بود برام دست تکون می داد...

من اون دخترک کوچولو رو می شناختم... من دیده بودمش...بارها... توبیداری حتی!...

من باهاش بزرگ شده بودم...

اون دخترک اما میل به رفتن داشت!...

احساس میکردم ته این خواب شیرین یه چیزی روحمو میکشه و با خودش می بره! احساس میکردم با رفتن این دختر کوچولو نیمی از کالبد من هم باهاش میره!

اما تو چشای دخترک یه برقی بود. یه برقی که من تابه حال هیچ جا لمسش نکرده بودم! لبخندی که روی صورت معصومش پهن شده بود دل آدم رو ناز میکرد!

خیلی مهربون بود دخترک قصه ی من... انقد دوسش داشتم که دلم میخواست هیچوقت دیگه از خواب بیدار نشم!

پشت سرش طلوع خورشیدو می دیدم. من حتی از صداش ستاره هارو می چیدم...! میگفت: باید برم... خورشید منتظرمه... آسمون بی تابی میکنه... اونطرف یه جای دور ... یه کسی منتظرمه... یکی که جنس صداش دوسال پیش روحمو نوازش کرد... اون دوساله پشت این خورشید بزرگ منتظرمه... اون برام یه کلبه ساخته پشت این ستاره ها... یه دنیا... قد همین آسمونم دوستم داره...

باید برم...

من ولی دلم غنج می رفت برای بودنش... برای موندنش...

اما اون باید می رفت... می رفت تا ستاره ها براش جشن بگیرن... آخه میخواست عروس بشه! میخواست زیباترین عروس آسمون بشه... ستاره ها منتظرش بودن...

چشام پر از اشک شدن ولی با لبخند بدرقه ش کردمو بهش گفتم: " عروس آسمون ها دوستت دارم خیلی زیاد... آرزو میکنم زود زود به معشوقت برسی...فراموش نکن یه شب اومدی تو خوابم...من سالهاست تو رو میشناسم..."

" برات آرزوی خوشبختی دارم..." 

پ.ن: یه کم سمبولیک بود نوشتم! این همون نوشته ای بود که گفتم به مناسبت عروس شدن عشقمه... کسیکه ذره ذره ی وجودم لمسش میکنه...

دوست دارم بهترین من... خوشبختیت آرزوی منه فرزانه ی گلم...